من یک پدر حدودن سی و شش ساله هستم که بر حسب اتفاق درست در اولین روز سی و چهار سالگی ازدواج کردم و بسیار اتفاقی شیش ماه بعد به امریکا مهاجرت کرده و درست چند روز بعد از مهاجرت خیلی خیلی اتفاقی و بر اثر سهل انگاری پدر شدم. البته پسرم (واران) نه ماه بعد به دنیا اومد واز قضا اینبار اصلن اتفاقی نبود چون من و مادرش که من اینجا (مورچه، کلوچه، آلوچه، جانا، گلی و گاهی شقایق صداش می کنم و شما بر حسب موقعیت باید تشخیص بدید منظورم مامان وارانِ) با پای خودمون رفتیم بیمارستان و از دکتر خواستیم تا واران رو به دنیا بیاره.
القصه، اینجا خاطرات و ماجراهای پدری رو خواهید خوند که شغل اصلیش خانه داریه و از پسرش مراقبت می کنه.
فراموش کردم که بگم پسرم الان 16 ماهشه و تبدیل به یه هیولای سیری و خستگی ناپذیر شده.
درباره این سایت